موضوع انشا : مرد گريه نميكند






















Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


من اینجا خودمم

من اینجا خودمم

 

 

 

موضوع انشا : مرد گريه نميكند

 

 

 

 

میترسم که در آینده دانشمند بشوم از بس که فکر میکنم...

 

 

 

 

 

من دوست ميدارم در آینده مهندس بشوم نه دانشمند! چون رها دوست دارد شوهرش مهندس باشد...

 

 

 

 

 

پس زیاد فکر نمیکنم...

 

 

 

 

 

امروز علی موقعه بازی محکم توپ را به دماغمان زد و خيلي خون آمد و نصف دماغمان كنده شد و من گریه کردم و پیشه مامانم رفتم...و مامانم گفت: اشکال ندارد! مرد که گریه نمیکند!!!

 

 

 

 

 

و من گریه نکردم چون فهمیدم مرد شدم! و دویدم رفتم پیشه پدرم و گفتم : پدرا! من کی ریش در میارم؟؟؟ پدرمان گفت: هنوز بچه ای پسر جون! و من فهمیدم که هنوز مرد نشدم!!!

 

 

 

 

 

من دوست دارم در آینده ریش در بیاورم تا بتوانم ریشم را بزنم...

 

 

 

 

 

...

 

 

 

 

 

چند روز پیش تولده رها بود و من و مامانم برايش يك عروسک خریدیم (من دوست داشتم برايش آمپول بخرم تا بتوانيم دكتر بازي كنيم) و رها خیلی خوشحال شد و قرار شد با هم خاله بازی کنیم...

 

 

 

 

 

خاله بازی خیلی مسخره است! اصلا خاله در آن وجود ندارد!!! من بابا شدم و رها مامان... و عروسکه رها بچه شد...

 

 

 

 

 

من مثلا رفتم کارخونه که مثلا مهندس باشم و رها مثلا غذا درست کرد و من مثلا خرید کردم و مثلا رفتم خونه بعد مثلا غذا خوردیم...

 

 

 

 

 

رها نمیذاشت من بچه ررا بخوابونم و من ناراحت شدم و خواستم گریه کنم که یادم اومد ((مرد که گریه نمیکنه!!!))

 

 

 

 

 

(پس باید چیکار کنه!!!؟؟؟) منم عروسکش را زوری گرفتم و کوبیدم به دیوار و پایش را کندم...

 

 

 

 

 

رها گریه کرد و دوید رفت پیشه مامانش و من فهمیدم اشکال ندارد که زنها گریه میکنند...

 

 

 

 

 

و ما دیگر خاله بازی نکردیم...

 

 

 

 

 

....

 

 

 

 

 

وقتی از پدرمان پرسیدم: "بابا! زن و شوهر ها باید چجوری باشن؟؟؟"

 

 

 

 

 

پدر گفت: " پسر جون! زنا باید قدره شوهراشونو بدونن!!! شوهرا هم که باید فقط از بوقه سگ تا بوقه سگ، سگ دو بزنن دنباله یه لقمه نون!!! "

 

 

 

 

 

گفتم: "همین؟؟؟!!!"

 

 

 

 

 

گفت: "خوش بحالت پسر جون! خيلي خري و هیچی نمیفهمی......" (بعد یواشکی گفت:"فردا زنت حالیت میکند...")

 

 

 

 

 

و وقتی از مادرمان پرسیدم ،

 

 

 

 

گفت: "شوهرا باید یذره چشاشونو وا کنن تا بتونن قدره ما زنا رو بدونن!!! زنا هم که باید از کله ی سحر تا کله ی سحر بشورن و بسابن و بپزن و بروبن و بچه داری کنن! تازه اگه بیرون از خونه کار نکنن بدبختا!!!"

 

 

 

 

 

گفتم: "همین؟؟؟!!!"

 

 

 

 

 

گفت: "همین پسرم!!!" (بعد یواشکی گفت:"بیچاره زنت...")

 

 

 

 

 

...

 

 

 

 

 

و من با اینکه نمیدانم "سگ دو" چجور چیزی است ولی میدانم "يك لقمه نون" خیلی کم است! و با اینکه نمیدانم "قدر دانستن" چجور چیزی است ولی میدانم چشم رو باز کردن کاری ندارد!

 

 

 

 

 

پس فهمیدم که شوهر بودن خیلی راحت است...

 

 

 

 

 

....

 

 

 

 

 

همیشه خیلی تعجب میکنم که چرا بابا و مامانم برای هم پفک نمیخرند؟؟!! یا باهم توپ بازی و خاله بازی و دكتر بازي نمیکنن؟؟!!

 

 

 

 

 

من دوس دارم در آینده رها برايم پفک بخرد و با من توپ بازی و دزد و پلیس بازی و كارهاي ديگر کند و همدیگر را به پارک ببریم... و دوس دارم در آینده رها عروسکش رو بمن بدهد و منم تفنگم رو به او بدهم... من دوس دارم در آینده با رها عروسی کنم تا اگه رها منو بغل کرد یا بوس کرد خانوم مربی دعوایمان نکند و من خجالت نکشم...

 

 

 

 

 

من دوس دارم پوله راستکی در بیاورم و گوشت و میوه و نون و ماسته راستکی بخرم تا با هم بخوریم و خیلی دوس دارم که گنده و قوی بشوم تا علی نتواند خاله بازیه ما را بهم بزند... و به رها آمپول بزند

 

 

 

 

دوس دارم در آینده ماشین بخرم که با رها دونفری برویم مهدکودک...

 

 

 

 

 

دوس دارم که رها در آینده با من قهر نکند!!!

 

 

 

 

 

من رها رو دوست دارم ولی رها دیگه من را دوست ندارد... به خاطره همین من دوس دارم گریه کنم ولی مرد که گریه نمیکند!!!

 

 

 

 

 

(من نمیدانم مرد چیکار میکند!!!)

 

 

 

 

اين بود انشاي من



نظرات شما عزیزان:

تهمینه
ساعت12:17---12 بهمن 1392
قشنگ بود!

علیرضا
ساعت1:45---20 اسفند 1390
جالب بود .

baharak
ساعت23:21---17 اسفند 1390
سلام
خوبی؟
نیستی اوضاع چطوره؟
کارو بار خوب پیش می ره؟


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:داستان های حالب,ساعت1:6توسط علی امیری | |